نفسی بابا

نفس بابا لوس بابا

دختر که باشی نفس بابایی لوس بابایی عزیز دردونه بابایی حتی اگر بهت نگه دستت رو میذاره روی چشماشو میگه : این تویی که به چشمای من سوی دیدن میدی ... خلاصه دختر یک کلام ختم کلام نفس باباست ...
19 تير 1391

اولین نشست نفس روی چمن

امروز از محل کار که برگشتم نفس و برداشتیم و بردیمش پارک (آرمین اونجا بود). خواستیم از نفس چند تا عکس بگیریم مگه میذاشت همش سبزه و چمن و گل و هر چی که رو زمین بود رو میبرد به سمت دهنش و خلاصه نذاشت یه عکس درست حسابی ازش بگیریم . آرمینم که دوست داشت با کتاب چوبی نفس بازی کنه ، نفسم نمی داد .هی این گریه میکرد هی اون . البته ایلیا دوست آرمینم اونجا بود .ما نهار و خوردیمو از اونا خداحافظی کردیم . عصری با خودم یه مهمون بردم خونه (ص) ، از اونجا هم رفتیم نمایشگاه ، نفس چقدر سنگین میشه وقتی خوابش می بره . نمی دونم کی یکی بهش یه شکلات داد اونم شکلات رو ، نه ببخشیدکاغذ شکلات رو چنان خورده بود که رنگش لب و لوچشو سیاه کرده بود. شکلات و...
18 تير 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نفسی بابا می باشد